علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

علی رضانیا

پسر بی نظیر من

پسر بی نظیر من هر رور شیرین تر از روز فبل الهی مامان فدات بشه این روزها ما به خونه جدید اومدیم از یه خونه ۳۰۰ متری به یه اپارتمان ۱۰۰ متری اینجا حیات نداریم که شما برین برا بازی . برات سخته چون عادت داشتین عصرا بریم حیات خونه بازی کنیم . اینچا هنوز شما بازی با اسباب بازیهاتون را شروع نکریدین فعلاْ با کمد لباسها و کابینتها بازی میکنین. چند روز پیش داشتی گلدان بامبو را تکان میدادی بابا رامین خیلی جدی بهت گفت دست نزن خطرناکه ولی شما اصلاْ توچه نکردین . تا دو روز وفتی بابا را میدیدی بدو میرفتی گلدون را تکان میدادی . و نگاش میکردی . عاشق بازی کردن با دسنگاه اسکی فضایی هستی . پسر بی نظیر من عاشقت هستم
18 آذر 1390

روز کودک مبارک

پسر گلم روزت مبارک عشق من امیدوارم  از کودکیت لذت ببری بی نظیر من همیشه لبخند بر لب داشته باش و من و بابا را لبریز از شادی کن پسرم بینهایت دوستت داریم و برایت . سلامتی / شادی / ازادی / و هر انچه بهترین هست را ارزو می کنیم   خدا نگاهبان تو باد عشق من غلی در در روز کودک و هدیه  مامان و بابا     ...
18 آذر 1390

تو بی نظیری

تو بی نظیری تو بی نظیری خدا هنوز بهتر از این نیافریده تو بی نظیری به خدا تو بی نظیری این جوریشو هیچکی هنوز هچ جا ندیده وقتی میبینم با تو چه خوشم میخوام تا ابد با تو بمونم از کنار تو پرده میکشم وقتی که تو رو نداشتم بی تو زندگی نداشتم یه روزی تو رو پیدا کردم و به روی چشام گذاشتم حالا میبینم کی هستی حالا میبینم چی هستی نمیدونم از کجا و از کدوم بهشتی هستی با تو من چه حس خوبی دارم بهتر از تو هیچی نیست در عالم ای تو مهربون عزیز نارم تو بی نظیری نظیری نظیری نظیری نظیری.... پسر گلم تو بی نظیری چند روز پیش داشتم با تو عزیز دلم بازی میکردم که یکدفعه دویدی اومدی سمت من و یه بوسه بینظیر گذاشتی رو گونه ام وایییییییییییییی نمیدونی چه حس خوبی داشت خدا...
18 آذر 1390

پسر بی نظیر من

عزیز دلم امروز فرصت کردم به وبلاگت سر بزنم . در حال حاضر شما خوابین . مامانی دیروز حسابی سنگ تمام گذاشتی با شیطنتات . دیروز موقع حاضر کردن ناهار طبق معمول شما در اشپزخانه تشریف داشتین ولی کابینتها را خال نمیکریدن . من داشتم غذا درست میکردم که دیدم شما با یه قابلمه بغلم ایستادی و با تلاش بسیار می خوای قابلمه را بزاری روز اجاق بهت کمک کردم قابلمه را گذاشتی بعد رفتی سراغ کشو قاشقها یه دونه قاشق برداشتی و اومدی سراغ قابلمت و بعد قاشقت را گذاشتی زمین و فندک برداشتی گذاشی زیر قابلمت و یه جیغ بلند کشدیدی و گفتین منو بغل کن . وای که من چقدر خندیدم به کارهات فقط وایساده بودم تماشا میکردم و می خندیدم شما را بغل کردم تا توی قابلمتون را ببینی و با قاشقتو...
18 آذر 1390

خسسسسسسسسسسسسسسته ام

پسر گلم عزیز دلم من این روزها خیلی خسته هستم نمیدونم چطور با خودم کنار بیام نمیدونم چطور بخودم اجازه میدم که تو رو ناراحت کنم ببخشید منو عزیز دل مادر علی گلم مامانی ضعیف شده در برابر شما . دیشب خیلی شب بدی داشتم شما درارین دندون در میارین و مدام جیغ میزنین من خسته این جیغهات شدم . نمیدونم باید چکار کنم خیلی مقاله در این مورد خوندم و راههای زیادی امتحان کردم ولی بی فایده هست . باید صبور باشم  .  دیشب حدود یک ساعت جارو برقی را شما روشن گذاشتین و دست  میزدین و پایکوبی میکردین نه من نه بابا اجازه نداشتیم به جارو برقی نزدیک بشم با جیغ ما را دور میکردین . به هزار مکافات با دستگاه ورزش با کتاب با موبایل . با هیچ چیز نمیشد شما را از جارو جدا کرد...
18 آذر 1390

<no title>

علی گلم پسر عزیزم شبی خیلی دلم گرفته  دلم می خواد باهات درد دل کنم . تو عزیز دلم در خواب ناز هستی پسر بی نظیرم از کودکیت لذت ببر . و ایند ه ای شاد داشته باش  . از خدا ممنونم که تو را به من داده و از تو ممنونم که فرزند من . پاره تن من هستی بینهایت دوستت دارم و هر انچه بهترین هست را برای تو می خواهم
18 آذر 1390

سرشارم از حس مادری!

چقدر خوبه که تو رو دارم چقدر خوبه که روزهام داره با تو سپری میشه چقدر خوبه که شریک روزهای خوش زندگیم هستی چقدر خوبه که آرامبخش لحظه های دلتنگیم هستی چقدر خوبه که شبها دستتو میندازی دور گردنم چقدر خوبه که میتونم تو رو ببوسم چقدر خوبه که بوسه هام جواب دارن چقدر خوبه که تو  با احساسی چقدر خوبه که تو رو بدون دلیل دوست دارم چقدر خوبه که میتونم برای تو کتاب بخونم چقدر خوبه که تو لجباز نیستی چقدر خوبه که متوجه کار اشتباهت میشی چقدر خوبه که تو مهربونی چقدر خوبه که شاهد بزرگ شدنت هستم چقدر خوبه اگر بتونم از تو یه مرد بسازم چقدر خو...
18 آذر 1390

برای تو پسر بی نظیر من

پسرک گل من عزیز دل مامان  از این روزها برات مینویسم . از تمام کارهایی که  انجام میدهی تمام تواناییهای منحصربفردت تمام دلبریهای کودکانه ات بگویم ...  دو روز پیش خاله فیروزه و عسل گلش و خاله فریده و روژان  نازش مهمون ما بودن شما پسر خیلی خوبی بودی ولی عسلی کمی از شما خجالت میکشد شما مثل همیشه از دیدن مهمون  مخصوصاً بچه هیجان زده شده بودین ولی عسلی گریه میکرد اون روز هم به ما خوش گذشت هم  شما کوچولوها با هم بازی کردین عسلک مامان دیروز برا خرید لباس رفتیم فروشگاه و شما به مامان اجازه نمیدادی که چیزی ببیند اینقدر شیطنت کری که مجبور شدم با بابا تماس بگیرم و در خواست کمک کنم . شما تمام وقت پشت میز بودین یا با ماشین حساب کار داشتین یا تلفن و یا ...
18 آذر 1390

هیجده ماهگی

سلام ... سلام به تمام رنگهای ناب پاییز.به نم نم بارون  به روزهای در گذر کنار تو همراه و هم نفس با تو . که لبریز از شوق و عشق و زیباییست جان مادر ... از این روزها برایت مینویسم از روزهای پر دردی که داشتی عزیز دل مادر سخت مریض بودی انفولانزا  با شدت زیاد بمیرم برای دردهایی که کشیدی حدود ۷ روز سخت مریض بودی چند بار دکتر رفتیم دارو و امپول داشتی خیلی اذیت شدی مریض همراه بود با دندان در اوردن در حال در اوردن دندانهایی اسیابی هستی که خیلی هم درد داره . خیلی بی حوصله بودی و تنها چیزی که ارومت میکرد تاب بود پسر بی نظیرم تو این روزها اولین اثر هنری خود را خلق کرد چند روز پیش که من مشغول صحبت با تلفن بودم خودکار را برداشتم ت...
18 آذر 1390